u خانه
u مدیریت
u پست الکترونیک
u شناسنامه
جمعه 88/6/6 ساعت 6:48 عصر حدود5صب بود که بیدار شدیم واسه نماز.یه نمازی خوندیم وبعدش هم آماده شدیم برای حرکت.. البته قبل از حرکت باید میرفتیم صبحانه..تا حالا هیچی درباره غذاها نگفتم تو این سفر.. خوب حرف گفتنی هم نداشت...زیاد هم شنیدیم درباره خورد وخوراک تو مکه ومدینه..پس بماند. بعد از یه صبحانه مفصل همه دم در هتل جمع شدیم تا بریم به سمت مسجدالحرام... نمی دونم میدونید یانه که شهر مکه بر خلاف مدینه پر ازکوهه...یعنی تمام هتلها وخونه هاشون رو هم از کندن ومنفجر کردن کوهها ساختند ومیسازند... 5-6سالی هست که هتلهای نزدیک حرم رو خراب کردندورفت وآمد بین هتل وحرم بوسیله اتوبوس صورت میگیره...البته اتوبوسها 24 ساعته دم در هتلها آماده هستند... خلاصه کم کم همه سوار اتوبوسها شدیم و.. اینبار دیگه واقعا لحظه دیدار نزدیک بود... رسیدیم به نزدیک در ورودی حرم...جاییکه دیگه اتوبوسها جلوتر نمیرفتند وهنوزمقداری فاصله بود تا در اصلی مسجد. از تعریف اونچه تو را حرم دیدم صرف نظر میکنم چون میخوام فقط زیباییها رو بگم واز این صحنه های زشت ودلخراش میگذرم... 2-3دقیقه پیاده روی داشت...رسیدیم به صحن حرم...جاییکه فقط ستونهای مسجد پیدا بود.. ولی از خود کعبه خبری نبود...میدونید که خود مسجد وبیشتر از اون کعبه خیلی پایین تر از سطح زمین هستن وبه خاطر همین در گذشته ها بارها کعبه توسط سیل خراب میشده..در واقع توی دره واقع شده.. ما زودتر از بقیه بچه ها رسیده بودیم..روحانی کاروان با ما بود...باید صبر میکردیم تا همه برسن. نشستیم..همه اومدن..گروه های 5نفره شدیم بایه سرگروه تا توی طواف همدیگر رو گم نکنیم! راه افتادیم بعد از توضیحات روحانی... وارد مسجد شدیم... به توصیه روحانی همه سرها پایین بود...تا اون لحظه هیچ احساس خاصی نداشتم..به خاطر همون کمبود ظرفیت!! معاونمون دوباره وچند باره تاکید میکرد که نگاهها روی زمین باشه... اینجا دیگه اشک از هیچ چشمی اجازه خروج نگرفت... چشمها هم دیگه طاب نداشتن... قطرات اشک بود که پوست صورت رو نوازش میکرد صورتی که به خاطر احرام هیچ کرمی بهش مالیده نشده بود... فک کنم قلبم هزار تا میزد... سرم پایین بود تا نبینم از لابه لای ستونها اون خونه رو... نه شایدم سرم پایین بود تا تمرین کنه تسلیم بودن رو در برابر یار... از لابه لای ستونها گذشتیم... هوا روشن شده بود... رسیدیم به پله های مسجد الحرام... هنوز نگاهم پایین بود... هیچی ندیدم به جون خودم هنوز هیچی ندیدم از زلف سیاه کعبه... از پله ها رفتیم پایین... خلوت بود... قدم زنان با پای برهنه روی سنگهای سفید مسجد... تو حال خودمون بودیم که روحانی گفت خانما به سجده.... هر کی هر جا بود همون جا نشست وسرشو گذاشت رو سنگها و.... صدای گریه بچه ها فضا رو پر کرده بود... اشک وناله...توی سجده...از آدماییکه اکثریتشون برای اولین بار به دیدار این خونه میومدن.. اول خدارو شکر کردم... گفتم خدایا خیلی باحالی...دمت حسابی گرم... منی که هیچی نداشتم تو کوله بارم توفیق دادی به زیارت خونه خودت...حالا اگه من خدای نکرده بنده خوبی بشم دیگه چه کارا برام میکنی؟؟!!! نفسم بند اومده بود از بس همین جوری اشکم در میومد... (عزیز من هر کی تو اون فضا باشه گریه اش میگیره!!!) 3تا حاجتم داشتیم که اونم تو همون سجده اول گفتیم...با همون دهان اشک آلود!!! البته میدونید که اولین حاجت همه تعجیل در فرج امام زمان بود وهست... هنوز تو سجده ایم..خیلی احساس خوبیه...اونجا دیگه اصل سجده اس... مستقیم بدون هیچ مانعی از فاصله چند متری به سمت کعبه سرتو رو خاک میذاری وبا صاحب خونه درد دل میکنی.. ساعتها..بدون هیچ مزاحمی....بدون هیچ دغدغه فکری...فارغ از همه چی.. هر گوشه ای رو خواستی انتخاب کن... اینجا دیگه تنهایی معنا نداره... همه جهتها به همین خونه میرسه... فاینما تولو...به هر طرف که نگاه کنید خداوند همانجاست... باورنکن تنهاییت را من درتو پنهانم تو درمن از من به من نزدیکتر تو از توبه تو نزدیکتر من باور نکن تنهاییت را تا یک دل ویک درد داری تا در عبور از کوچه عشق بر دوش هم سر میگذاریم دل تاب تنهایی ندارد باور نکن تنهاییت را هرجای این دنیا که باشی من با توام تنهای تنها من با توام هر جا که هستی حتی اگر با هم نباشیم حتی اگر یک لحظه یک روز با هم در این عالم نباشیم این خانه را بگذار وبگذر بامن بیا تا کعبه دل باور نکن تنهاییت را من با توام منزل به منزل _______________________________________ کاش در این رمضان لایق دیدار شویم سحری با نظر لطف تو بیدار شویم کاش منت بگذاری به سرم مهدی جان تا که هم سفره تو لحظه افطار شویم التماس دعا نوشته شده توسط: ستاره ******* ************ ********************************* ************ ******* جمعه 88/5/30 ساعت 7:56 عصر دیگه نزدیک اذان مغربه....مسجد از قبلش هم شلوغ تر شده...بیرون مسجد هم... هوا خنک تر شده... نمی دونم چرا من اشتباه شنیدم که نماز مغرب رو باید حتما داخل مسجد خوند... به زور یعنی واقعا به سختی خودمو جا دادم..جایی که به اندازه ایستادنم هم نبود دیگه چه برسه به نشستن و....اذان رو گفتند... الله اکبر... اشهدان لا اله الا الله.... اشهد ان محمد رسول الله.... ... نه خیر ..خبری از شهادت به ولایت علی نبود.... ولی خوب تجمع این همه مسلمون...والبته تعداد زیادی شیعه تو اون مسجد که همشون خودشون رو واسه یه اتفاق بزرگ آماده میکنن یه احساس غرور بهت میده که باید تا ابد خدا رو به خاطر اون شکر کنی... بلاخره به هر سختی که بود نماز رو خوندم..ولی واقعا نمی دونم اون نماز که همش به خاطر رفت و آمد بقیه توی اون متحرک بودم درست بود یانه؟؟!! قرار شد همه بعد نماز برن توی حیات مسجد وبعد هم حرکت... وقتی رفتم بیرون با کمال تعجب دیدم که بچه ها اونجا هم به نماز ایستاده بودند وبدون هیچ مزاحمتی نمازشون رو خونده بودند... فعلا باید صبر میکردیم...یه جا کنار نرده ها واسه نشستن پیدا کردم...یه تسبیح هم به دست نمی دونم چه ذکری میگفتم...آهان شاید تسبیحات حضرت زهرا.. همه اومدند...معاون کاروان هم با چتر سفیدش به جلوی درب ورودی خواهران اومد تا همه یه جا جمع بشن.... خسته تون نکنم.... حالا توی اتوبوس شانس با ما بودید که عقب نشسته بودیم...چرا؟چون نگاهمون تو آینه جلوی ماشین نمی افتاد...این مشکلو بچه های جلو داشتند.... البته چون بیرون تاریک بودید وداخل هم روشن شیشه ها هم مث آینه شده بود...باید پرده ها رو میکشیدیم.... شام رو پخش کردند.... بعد از شام هر کی مشغول کار خودش شد... عده ای خوابیدند... عده ای با دوستاشون حرف میزدن... وعده ای هم مشغول راز ونیاز وتفکر بودند.... و من هم به طرز وحشتناکی خوابیدم..نمی دونم با کی لج کرده بودم...یاد حرفای روحانی کاروان افتادم...امشب بهترین فرصته.... اما من.... توی ماشین هم میشد ذکر احرام رو خوند.... لبیک...اللهم لبیک... البته تا وقتی که هنوز وارد حرم نشدیم.... معاون قرار بود خبرمون کنه...که بچه ها دیگه نخونن.... کم کم نزدیک میشدیم... گویا!!!راننده راه هتل رو بلد نبوده وما مدتی تو شهر مکه سرگردون بودیم... ما دیرتر از دو اتوبوس دیگه رسیدیم... ولی من نفهمیدم...چون خواب بودم!!! اینجا دیگه مشکل حمل ساک به داخل رو نداشتیم...قبلا رفته بود به طبقات خودمون... اما یه مشکل دیگه...در ودیوار هتل وستونهاش شده بودند آینه...توی آسانسور...راهروها... خودمونیم من که چند بار نا خودآگاه خودم رو توی این آینه ها درست کردم.... رسیدیم به شهر مکه.. دیر وقته... بریم توی اتاقها...تا بعد ازنماز صبح وصبحانه... باید برای رفتن به حرم آماده میشدیم..... _______________________________ امشب جمعه شب شب اول ماه مبارک رمضانه.یعنی فردا اول ماه مبارکه... از همتون التماس دعا دارم...توی این روزها وشبهای با برکت... اللهم عجل لولیک الفرج...
نوشته شده توسط: ستاره ******* ************ ********************************* ************ ******* جمعه 88/5/23 ساعت 7:47 عصر بله. من محرم شدم...ودیگه خیلی چیزا بر من حروم شده... اولش شاید بگی چقدر سخته....اصلا چرا حروم میشه؟؟ چرا بعد از محرم شدن دیگه نباید تو آینه نگاه کرد؟؟ چرا؟؟.. ... ... میدونی ساده اس...همه اینا به خاطر اینه که تو تو اون مدت فقط به یه نفر فکر کنی.. فقط نگات به یه نفر باشه... دیگه دنبال خودت نباشی... تو آینه نگاه نکنی که خودتو درست کنی....میخواد همین جوری بیای پیشش... او تو رو واسه خودش میخواد...نمی خواد واسه هیچ کس دیگه باشی... حتی به خودت هم نگاه نکن.... خودتو اذیت نکن.... به هیچ کس دیگه هم آسیب نرسون....تو حرم.. به حیوونا کاری نداشته باش... حتی علفا رو لگد نکن.... میخواد چی بگه با این حرفا؟؟ چی میخواد برسونه با این قوانینش...؟؟ میگه آی آدم...آدم باش... بیا تو این چند ساعت تمرین آدم بودن بکن... تمرین کن که...خوب باشی... زیبا زندگی کنی.... آزارت به یه مورچه هم نرسه.... میگه محرم شو...تاکندن مو وناخن وپوست بر تو حروم بشه...چرا؟؟ میخواد بهت یاد بده که تو حتی به خودت هم حق نداری آسیب برسونی... محرم شو...با کسی بلند هم حرف نزن دیگه چه برسه به دعوا!!!....چرا؟؟؟ واسه اینکه قلباتون به هم نزدیک شه...تا نیازی نباشه واسه شنیده شدن داد بکشید.. اینقدر نزدیک که با نگاه به هم بفهمید چی میخواد بگید.... فکرشو بکن که اینجوری چقدر زندگی خوشکلتر ومعنویتر از حالا میشد....اگه میشد... اصلا میدونی چیه...اگه من وتو اینا رو نفهمیم وباور نکنیم..باور نکنیم که فلسفه احرام به خاطر همیناس هزاز بار هم که حج بری فایده ای نداره...وچه بسا کسی که یه بار هم به حج نرفته ودرست زندگی کنه وضعش از منم.... خداجونم... میخوام با همه وجودم فریاد بزنم که.... هر چه دارم از تو دارم ای همه دار وندارم با تو آروم و بی تو بی قرار بیقرارم... گفتی باشم حالا هستم (لبیک...اللهم لبیک...) چشم به راه یه نگاهت میدونم منو میبینی که نشستم سر راهت... رسم من فرشتگی نیس من که درگیر زمینم توخودت اینو میخواستی من یه آدمم همینم.... اونیکه رو دوش خسته اش یه امانت از تو داره گاهی کم میاره اما این امانتو میاره.... _________________________ باید بیای باید بیای دیگه نمونده فرصتی قصه مهربونیها شده دوباره خط خطی.... اللهم عجل لولیک الفرج..... نوشته شده توسط: ستاره ******* ************ ********************************* ************ ******* پنج شنبه 88/5/15 ساعت 1:1 عصر رسیدیم به جای حساس ماجرا.... خدایا..من..اینجا...چه خبره؟؟فارغ از همه عالم...از همه بودها..نبودها...به یاد هیچ کس..به یاد دیگه وقتش رسیده بود...همه وجودم می لرزید...نمی دونم شاید می ترسیدم..نه..ترس واسه چی؟؟ نه...می لرزیدم..چون به یاد این افتاده بودم که من بی لیاقت در برابر عالمی از لطف..پیش روم خدایی که آخر معرفته....پشت سرم راهی که رفته بودم وبه جایی نرسیده بودم... اینجا..مسجد شجره...لحظه احرام...لباس سفید...لحظه زیبای تولد....لحظه پاک شدن... لحظه نو شدن... نمی دونستم تو اون لحظه باید فکر کنم؟؟دعا کنم...؟چی بگم؟؟ ____________________________________________ چی بگم؟؟اصلا حرف بزنم یا فقط نگاه کنم..ذکر بگم..یا نه هیچی نگم...رسول الله خودش خبر داره..آره بابا خیالت راحت..بشین همین جا کنار ستونهای مسجدالنبی ..به به عجب هوای خنکی!!!قرآنتو بخون...نماز مستحبی به نیابت همه...پدر مادر خواهر... خوب حالا چی کار کنم...قرآن ونماز که هیچ وقت تمومی نداره یعنی آدم ازش سیر نمیشه اما...من دنبال یه چیز دیگه بودم..همش فکر میکردم که خدایا یعنی من وقتی بر میگردم به گنبد خضرا نگاه می کردم...عاشقش شده بودم...با چشمام پیداش میکردم از بین سقفای چوبی وسقفهای چتری...شایدم از بین همه تیرگیها..همه زشتی ها ..دنبال یه نور میگشتم...یه نور سبز..یه روشنایی که راه رو بهم نشون بده...حتی اگه کیلومترها ازش فاصله داشته باشم آه..خدایا...چقدر دلم تنگ شده... اینجا که هستیم آرزو میکنی که ای کاش خونه ات مدینه یا مکه بود..ولی وقتی میری زیارت تازه میفهمی که باید خدارو کلی شکر کنی که از اونا دوری...تا وقتی میای دیگه قدر لحظه لحظه هاتو بدونی....نخوابی تو هتل!!! ولی من یاد گرفتم که خدا رو به خاطر همون خواب تو هتل هم شکر کنم... وای خدا جونم... نمی دونم چرا اونجا زیارت امم رضا رو ازت نخواستم...باور نمیکنم که این همه آدم آشنا وغریبه از من خداحافظی کردن واسه زیارت مشهد ومن حرفی نداشتم جز اینکه التماس دعا شدیدا.... امروز شب نیمه شعبان انگار بدجور دلم هوای زیارت کرده..خیلی حالم گرفته..از همه جا حرف آوردم... _____________________________________ بعد از من تکرار کنید.... لبیک اللهم لبیک..لبیک... و من با همه وجودم .. گفتم ... خدایا تو شاهد بودی که من گفتم... همون جا ازت خواستم که خدایا من فقط این ذکر رو نمی خوام... من می خوام با همه زندگیم...با همه هستی ام..به تو لبیک بگم.. لبیک ...لبیک ومن اونجا تو اون لحظه با همه اعتقاد وایمان ضعیفم باور داشتم که تو دعای منو مستجاب میکنی...نه به خاطر من...به خاطر خدایی خودت.... خدایا...شکر... خدایا امروز هم که اینجام بهت میگم که لبیک...لبیک... دستامو بگیر... رهام نکن.... عاشقم کن... منو دور کن از من... منو به خودت برسون... مارو با او برسون واو رو به ما... اللهم عجل لولیک الفرج... عیدتون مبارک....
نوشته شده توسط: ستاره ******* ************ ********************************* ************ ******* دوشنبه 88/5/5 ساعت 8:15 عصر i خدایا... به خدا هرچی بگم از شلوغی کم گفتم... مستحبه قبل از احرام چند رکعت نماز(2رکعت نماز تحیت مسجد شجره و فکر کنم!! 6رکعت به نیت احرام)داخل مسجد خونده بشه...همه به هر شکلی بود می خواستن این نمازها رو بخونن منم خوندم. وقت تنگ بود...باید قبل از غروب آفتاب محرم میشدیم...همه کنار هم جمع شدیم...عده ای نشسته وعده ای ایستاده در اطراف....معینه کاروان(همسر روحانی کاروان)روبروی ما ایستاده بود..کم کم به لحظه احرام نزدیک میشدیم...به اوج معنویت... معینه شروع کرد....توی مسجد همهمه خاصی بود...هر گروهی مشغول کار خودش... یه کاروان محرم شده بودند ونشسته بودند منتظر اذان مغرب... یه کاروان تازه دنبال جا واسه نماز های مستحبی.... ویه کاروان مثل ما در آستانه احرام.... هوا خیلی گرم بود...پنکه های سقفی می چرخیدند واسه خودشون انگار...فاصله شون با زمین خیلی بود.... انگار هوا باید گرم باشه اونجا...تا تو رو به یاد یه وقتی ...یه مکانی... معینه شروع کرده بود... قبل از محرم شدن بایدذکر استغفار وتوبه خونده بشه.... به زبان خودمون بگی که خدایا غلط کردم...دیگه از این کارا نمی کنم.... _استغفرالله... _استغفرالله....(همه با هم بعد از معینه تکرار میکردیم...) خدایا به جون هر کی دوست داری...یه کاری کن که دیگه من گناه نکنم... خدایا...دیگه اشتباهم رو تکرار نکنم... دیگه اسیر نفس نشم(عجب حرفای گنده گنده ای می زدم!!!) اشک بود که می اومد...دست خودم نبود...(محض اطلاع جهت ریا!!!) سعی میکردم جلوی خودم رو بگیرم وگرنه سیل راه می افتاد!! ذکر استغفار تموم شد...اما واقعا گناه کردن ما هم تموم شد؟؟؟؟
نوشته شده توسط: ستاره ******* ************ ********************************* ************ ******* i لیست کل یادداشت های این وبلاگ من دوباره بازگشتم....به طوای کوی تو...هستم تا همیشه...زیرچترامن ********************************* |
||||
******************** :: درباره من ::
******************** :: لینک به وبلاگ :: ******************** :: پیوندهای روزانه :: به دوسوال اخلاقی زیر پاسخ دهید سپس نتیجه آنرا مشاهده کنید [36] ******************** :: دسته بندی یادداشت ها :: پرواز . خدایا . لحظه دیدار . نماز مسجد النبی . ******************** :: آرشیو :: اسفند 1387 ******************** :: لینک دوستان من :: بندیر ******************** :: دوستان من :: |
||||