u خانه
u مدیریت
u پست الکترونیک
u شناسنامه
پنج شنبه 88/5/15 ساعت 1:1 عصر رسیدیم به جای حساس ماجرا.... خدایا..من..اینجا...چه خبره؟؟فارغ از همه عالم...از همه بودها..نبودها...به یاد هیچ کس..به یاد دیگه وقتش رسیده بود...همه وجودم می لرزید...نمی دونم شاید می ترسیدم..نه..ترس واسه چی؟؟ نه...می لرزیدم..چون به یاد این افتاده بودم که من بی لیاقت در برابر عالمی از لطف..پیش روم خدایی که آخر معرفته....پشت سرم راهی که رفته بودم وبه جایی نرسیده بودم... اینجا..مسجد شجره...لحظه احرام...لباس سفید...لحظه زیبای تولد....لحظه پاک شدن... لحظه نو شدن... نمی دونستم تو اون لحظه باید فکر کنم؟؟دعا کنم...؟چی بگم؟؟ ____________________________________________ چی بگم؟؟اصلا حرف بزنم یا فقط نگاه کنم..ذکر بگم..یا نه هیچی نگم...رسول الله خودش خبر داره..آره بابا خیالت راحت..بشین همین جا کنار ستونهای مسجدالنبی ..به به عجب هوای خنکی!!!قرآنتو بخون...نماز مستحبی به نیابت همه...پدر مادر خواهر... خوب حالا چی کار کنم...قرآن ونماز که هیچ وقت تمومی نداره یعنی آدم ازش سیر نمیشه اما...من دنبال یه چیز دیگه بودم..همش فکر میکردم که خدایا یعنی من وقتی بر میگردم به گنبد خضرا نگاه می کردم...عاشقش شده بودم...با چشمام پیداش میکردم از بین سقفای چوبی وسقفهای چتری...شایدم از بین همه تیرگیها..همه زشتی ها ..دنبال یه نور میگشتم...یه نور سبز..یه روشنایی که راه رو بهم نشون بده...حتی اگه کیلومترها ازش فاصله داشته باشم آه..خدایا...چقدر دلم تنگ شده... اینجا که هستیم آرزو میکنی که ای کاش خونه ات مدینه یا مکه بود..ولی وقتی میری زیارت تازه میفهمی که باید خدارو کلی شکر کنی که از اونا دوری...تا وقتی میای دیگه قدر لحظه لحظه هاتو بدونی....نخوابی تو هتل!!! ولی من یاد گرفتم که خدا رو به خاطر همون خواب تو هتل هم شکر کنم... وای خدا جونم... نمی دونم چرا اونجا زیارت امم رضا رو ازت نخواستم...باور نمیکنم که این همه آدم آشنا وغریبه از من خداحافظی کردن واسه زیارت مشهد ومن حرفی نداشتم جز اینکه التماس دعا شدیدا.... امروز شب نیمه شعبان انگار بدجور دلم هوای زیارت کرده..خیلی حالم گرفته..از همه جا حرف آوردم... _____________________________________ بعد از من تکرار کنید.... لبیک اللهم لبیک..لبیک... و من با همه وجودم .. گفتم ... خدایا تو شاهد بودی که من گفتم... همون جا ازت خواستم که خدایا من فقط این ذکر رو نمی خوام... من می خوام با همه زندگیم...با همه هستی ام..به تو لبیک بگم.. لبیک ...لبیک ومن اونجا تو اون لحظه با همه اعتقاد وایمان ضعیفم باور داشتم که تو دعای منو مستجاب میکنی...نه به خاطر من...به خاطر خدایی خودت.... خدایا...شکر... خدایا امروز هم که اینجام بهت میگم که لبیک...لبیک... دستامو بگیر... رهام نکن.... عاشقم کن... منو دور کن از من... منو به خودت برسون... مارو با او برسون واو رو به ما... اللهم عجل لولیک الفرج... عیدتون مبارک....
نوشته شده توسط: ستاره ******* ************ ********************************* ************ ******* i لیست کل یادداشت های این وبلاگ من دوباره بازگشتم....به طوای کوی تو...هستم تا همیشه...زیرچترامن ********************************* |
||||
******************** :: درباره من ::
******************** :: لینک به وبلاگ :: ******************** :: پیوندهای روزانه :: به دوسوال اخلاقی زیر پاسخ دهید سپس نتیجه آنرا مشاهده کنید [36] ******************** :: دسته بندی یادداشت ها :: پرواز . خدایا . لحظه دیدار . نماز مسجد النبی . ******************** :: آرشیو :: اسفند 1387 ******************** :: لینک دوستان من :: بندیر ******************** :: دوستان من :: |
||||